اشعار کاظم بهمنی

  • متولد:

مادرم نذر تو را هر وقت هم زد گريه کرد / کاظم بهمنی

 
ابرِ مستي تيره گون شد باز بي حد گريه کرد
با غمت گاهي نبايد ساخت، بايد گريه کرد
 
امتحان کردم ببينم سنگ مي فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد؛ گريه کرد
 
اي که از بوي طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت هم زد گريه کرد
 
با تمام اين اسيران فرق داري، قصه چيست؟
هر کسي آمد به احوالت بخندد گريه کرد
 
از سر ايمان به داغت گاه مي گويم به خويش
شايد آن شب «زجر» هم وقتي تو را زد گريه کرد
 
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشيده شد
آن زن غساله هم اشکش درآمد، گريه کرد
 
9173 8 4.33

زندگي توي قفس يا مرگ بيرون از قفس ؟ / کاظم بهمنی

سينه ام اين روزها بوی شقايق مي دهد
داغ از نوعي که من ديدم تو را دق مي دهد
 
«او» که اخمت را گرفت و خنده تقديم تو کرد
آه را مي گيرد از من جاش هق هق مي دهد
 
برگ هايم ريخت بر روي زمين؛ يعني درخت
خود به مرگ خويشتن رأی موافق مي دهد
 
چشمهايت يک سوال تازه مي پرسد ولي
چشمهايم پاسخت را مثل سابق مي دهد
 
زندگي توي قفس يا مرگ بيرون از قفس ؟
دومي ! چون اولي دارد مرا دق مي دهد
4336 3 4.09

هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می ‌کنم / کاظم بهمنی

من به بعضی چهره ‌ها چون زود عادت می ‌کنم
پیش ‌شان سر بر نمی ‌آرم، رعایت می ‌کنم
 

...
 

کم اگر با دوستانم می‌ نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می ‌کنم
 
فکر کردی چیست موزون می ‌کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن‌ های تو دقت می ‌کنم
 
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می ‌روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می ‌کنم
 
ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می ‌کنم
 
توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم
 
با حذف دو بیت
6465 6 3.39

آه اي تابلوي تازه به سرقت رفته!... / کاظم بهمنی

کاش دور و بر ما اين همه دلبند نبود
و دلم پیش کسي غير خداوند نبود
 
آتشي بودي و هروقت تو را مي ديدم
مثل اسپند دلم جاي خودش بند نبود
 
مثل يک غنچه که از چيده شدن مي ترسيد
خيره بودم به تو و جرأت لبخند نبود
 
هرچه من نقشه کشيدم به تو نزديک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصير تو هر چند نبود
 
شدم از «درس» گريزان و به «عشقت» مشغول
بين اين دو چه کنم نقطه ي پيوند نبود
 
مدرسه جاي کسي بود که يک دغدغه داشت
جاي آنها که به دنبال تو بودند نبود
 
بعد از آن هر که تو را ديد رقيبم شد و بعد
اتفاقي که رقم خورد خوشايند نبود
 
آه اي تابلوي تازه به سرقت رفته!
کاش نقّاش تو اين قدر هنرمند نبود
9976 6 4.13

آب را گرمای تابستان گوارا می کند / کاظم بهمنی

غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می کند
شیر دوراندیش با آهو مدارا می کند
 
زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا می کند
 
جز نوازش شیوه‌ ای دیگر نمی ‌داند نسیم
دکمه‌ ی پیراهنش را غنچه خود وا می کند
 
روی زرد و لرزشت را از که پنهان می‌کنی؟
نقطه ضعف برگ ‌ها را باد پیدا می کند
 
دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیشتر
پشت عاشق را همین آزارها تا می کند
 
از دل همچون زغالم سرمه می‌ سازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما می کند
 
نه تبسم، نه اشاره، نه سؤالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا می کند
10293 3 3.94

قصه ی تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند / کاظم بهمنی

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند 
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
 
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین 
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
 
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
 
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
 
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
10323 5 4.39

تو دست گمشده ها را مگر نمی گیری؟ / کاظم بهمنی

رفیق حادثه هایی به رنگ تقدیری
اسیر ثانیه هایی شبیه زنجیری
 
در این رسانه ی دنیا میان برفک ها
نه مانده از تو صدایی نه مانده تصویری
 
رسیده سن حضورت به سن نوح اما
شمارِ مردم کشتی نکرده تغییری
 
هزار جمعه ی بی تو گذشته از عمرم
هزار سال پیاپی دچار تأخیری
 
شبیه کودک زاری شدم که در بازار...
تو دست گمشده ها را مگر نمی گیری؟
4387 3 4.06

شاید کـه یـادت رفته قول ِ زیر قرآن / کاظم بهمنی

امشب بیا یک سر به خوابم ماه تابان
حالی بپرس از مادر پیرت پسر جان!
 
دیگر سراغ از ما نمی گیری، کجایی؟
شاید کـه یـادت رفته قول ِ زیر قرآن
 
دست تو از وقتی به دست حوریان است
کمتر می افتی یاد این دستان لرزان
 
تو همنشینی بـا جوانان بهشتی
لطفی ندارد دیدن ما سالمندان!
 
شرمنده ام مادر! دلم خیلی گرفته
ناراحت از حرفم نشو، رو برنگردان...
 
پـیـش سماور رو بـه رؤیایـش نشـسته
مادربزرگ پـیر مـن با چشم گریان
 
چیزی نمی گوید ولی از چـشم هایش
می شد بفهمی در اتاقش هست مهمان
 
دارد برایش چای می ریزد  ولی او
مـثل همیشه لب نخواهد زد به فنجان
 
عطر عجیبی خانه را پر کرده ــ شاید
عـطر گلی بـاشد که مانده زیر باران
2709 1 4.33

«باوفا» خواندمت از عمد که تغيير کني / کاظم بهمنی

 
لذت مرگ نگاهي ست به پايين کردن
بين روح و بدن ات فاصله تعيين کردن
 
نقشه مي ريخت مرا از تو جدا سازد «شک»
نتوانست، بنا کرد يه توهين کردن
 
زير بار غم تو داشت کسي له مي شد
عشق بين همه برخاست به تحسين کردن
 
آن قدر اشک به مظلوميتم ريخته ام
که نمانده است توانايي نفرين کردن
 
«باوفا» خواندمت از عمد که تغيير کني
گاه در عشق نياز است به تلقين کردن
 
«زندگي صحنه ي يکتاي هنرمندي ماست»
خط مزن نقش مرا موقع تمرين کردن!
 
وزش باد شديد است و نخم محکم نيست!
اشتباه است مرا دورتر از اين کردن
15009 2 4.35

حد اعلايي و با حداقل ها همنشين / کاظم بهمنی

 
حد اعلايي و با حداقل ها همنشين
آه مرواريدِ اصلِ با بدل ها همنشين
 
از معمّا ماندن ات  چندي ست لذت مي بري
اي سؤال مشکلِ با راه حل ها هم نشين
 
من به لطفِ دوستانت رفتم امّا سعي کن
بعدِ من کمتر شوي با اين دغل ها همنشين
 
دل به مفهوم سياهي کم کم عادت مي کند
چشم وقتي مي شود با مبتذل ها همنشين
 
گردن آويزي چنين را پاره کن، آزاد شو
آه مرواريدِ اصلِ با بدل ها همنشين
 
7247 3 4.41

زمين شناس حقيري تو را رصد مي کرد / کاظم بهمنی

زمين شناس حقيري تو را رصد مي کرد
به تو ستاره ي خوبم نگاهِ بد مي کرد
 
کنارت اي گلِ زيبا،  شکسته شد کمرم
کسي که محو تو مي شد مرا لگد مي کرد
 
تو ماه بودي و بوسيدن ات نمي داني...
چه ساده داشت مرا هم بلند قد مي کرد
 
بگو به ساحل چشم ات که من نرفته چطور
به سمت جاذبه اي تازه جذر و مد مي کرد؟!
 
چه ديده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من نديده رد مي کرد
 
کنون کشيده کنار و نشسته در حجله
کسي که راه شمار را هميشه سد مي کرد
 
3599 0 4.95

چون «عطارد» گردِ تو بيش از همه چرخيده ام / کاظم بهمنی

 
رفتنِ ما اتفاقِ ناگوارِ  کوچکي ست
باز مي گرديم روزي، روزگار کوچکي ست
 
مي گذاري گاه دور از تو جهان را حس کنم
لطف يا قهر است اين؟! دورم حصار کوچکي ست
 
با مرور دوستي هايم به من اثبات شد
هر که جز تو دوستم شد، دوستدار کوچکي ست
 
در تو من دنبال چيزي ماوراي شهرتم
شاعرت بودن برايم افتخار کوچکي ست
 
من براي عشق مي ميرم، براي شعر نه!
دفتر شاعر براي او مزار کوچکي ست...
 
چون «عطارد» گردِ تو بيش از همه چرخيده ام
سوختم، شکر خدا عشق ات مدارِ کوچکي ست
 
بارها از پيش روي ات رد شدم صياد پير
مي پسنديدي نمي گفتي شکار کوچکي ست
 
بعد ساعت ها نگاه و ذوق و ترس و شرم و شک
انتظار يک تبسم، انتظار کوچکي ست!
 
::
با دعا شايد به دست آوردم ات؛ چون با دعا
دست کاري کردن تقدير کار کوچکي ست
 
3272 1 5

درخواست مي کنم نروي، التماس نه / کاظم بهمنی

 
شرمي ست در نگاه من؛ اما هراس نه
کم صحبتم ميان شما،  کم حواس نه
 
چيزي شنيده ام که مهم نيست رفتن ات!
درخواست مي کنم نروي، التماس نه
 
از بي ستارگي ست دلم آسماني است
من «عابري» فلک زده ام، آس و پاس نه
 
من مي روم، تو باز مي آيي، مسير ما
با هم موازي است وليکن مماس نه
 
پيچيده روزگارِ تو،از دور واضح است
از عشق خسته مي شوي اما خلاص نه
 
4337 3 3.86

من برای عشق می میرم، برای شعر نه! / کاظم بهمنی

رفتن ما اتفاق ناگوار کوچکی ست
بازمی گردیم روزی، روزگار کوچکی ست

می گذاری گاه دور از تو جهان را حس کنم
لطف یا قهر است این؟! دورم حصار کوچکی ست

با مرور دوستی هایم به من اثبات شد
هر که جز تو دوستم شد، دوستدار کوچکی ست

در تو من دنبال چیزی ماورای شهرتم
شاعرت بودن برایم افتخار کوچکی ست

من برای عشق می میرم، برای شعر نه!
دفتر شاعر برای او مزار کوچکی ست...

چون "عطارد" گرد تو بیش از همه چرخیده ام
سوختم، شکر خدا عشقت مدار کوچکی ست

بارها از پیش رویت رد شدم صیاد پیر
می پسندیدی نمی گفتی شکار کوچکی ست

بعد ساعت ها نگاه و ذوق و ترس و شرم و شک
انتظار یک تبسم، انتظار کوچکی ست

با دعا شاید به دست آوردمت؛ چون با دعا
دستکاری کردن تقدیر کار کوچکی ست

 

7623 2 4.54

از کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم! / کاظم بهمنی

پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم

ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم!

زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم

رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم

بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :

یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:

"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"

شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم

موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"

گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم
35588 36 4.17

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت... / کاظم بهمنی

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

3269 3 4.06

تو خودت تشنه ای و می دانی حال عشاق تشنه کامت را / کاظم بهمنی

آن زمان که برای بردن من می شکافی صف قیامت را
اهل محشر به غبطه می گویند خوش به حالت نوشته نامت را

رو به سویم می آیی و آرام می شود کم خروش و همهمه ها
چشم می بندم و قدم به قدم می شمارم صدای گامت را

می گذاری به روی شانه ی من ناگهان دست مهربانت را
مانده ام آن زمان چگونه دهم پاسخ اولین سلامت را

چارچوب تصورم اینهاست: این که قید مرا نخواهی زد
حدسم از عاقبت توهم نیست تجربه کرده ام مرامت را

زیر هر آفتاب سوزان نه؛ زیر طوبای تو دلم گرم است
نکند کم کنی ز روی سرم سایه ی لطف مستدامت را

پیش تر وام عشق دادی تا بخرم آبرو برای خودم
ناله سر می دهم مگر با اشک بدهم قسط های وامت را

روزگارم اگر چه تفدیده ست به سراب تو هم یقین دارم
تو خودت تشنه ای و می دانی حال عشاق تشنه کامت را

روی نیزه دوباره می گذرد خاطرات از مقابل چشمت
دود این خیمه ها می اندازد یاد دیوار و در مشامت را...

ادعایی نمی کنم اما فکر تنهایی ات مرا هم کشت
به خدا من می آمدم سویت می شنیدم اگر پیامت را

3624 0 4.38